نورا ومینا دو خواهر اهل افغانستان تنها یک سال است از خانه بیرون میآیند. یک سال طلایی. پیش از این پدر معتادشان کمتر اجازه میداد پایشان را از خانه بیرون بگذارند. نورا 18 ساله است و مینا 22 ساله. آنها جز در و دیوار خانهشان جای زیادی را ندیدهاند. تا همین یک سال پیش هیچ تصویری از کتاب، درس، مشق و مدرسه نداشتند.
مینا چشمهای درشت سیاهی دارد. چشمانش وقتی حرف میزند برق میزند. با کلی ذوق و شوق از درس خواندنشان در مقطع دوم ابتدایی برایم میگویند. در مؤسسه مهرتاک هستیم.ساختمان کوچک قدیمی که برای توانمندسازی زنان و کودکان کار تدارک دیده شده. نیمی از جمعیت 200 نفری تحت پوشش مؤسسه، افغانند. همانطور که در کلاس سوادآموزی هم جز یک دختر ایرانی 18 ساله، همه از اهالی افغانستان هستند.
ساختمان دو طبقه با آن پلههای پیچ در پیچ و پنجرههای بلند، آدم را میبرد به سالهای دور. به قول مونا دهقان مدیرعامل مؤسسه، کلی نوستالژیک است. یکی از شیشههای طبقه دوم شکسته. کودکان پرجنب و جوش مؤسسه آن را خرد کردهاند. لحظهای در بالکن مشرف به حیاط کوچک میایستم و دوباره با مینا و نورا به کلاس سوادآموزی برمیگردیم، هم به کلاس و هم به قصه زندگیشان.
18 سال است در ایران زندگی میکنند، مدتی در اصفهان و حالا ساکن تهرانند. هیچکدام تصویر روشنی از وطن در ذهن ندارند. مینا وقتی 5 ساله بود به ایران آمد. نورا ساکت است و مینا حرف میزند. دستهای ظریفش را روی هم میفشارد و میگوید: (میدانی کسی که معتاد است دلش نمیخواهد دخترهایش بیرون بیایند. اینجا هم آنقدر مادرمان صحبت کرد، راضی شد. هر روز از ساعت 10 تا 12 ظهر اینجاییم.)
لیلا محمدی معلم کلاس سواد آموزی است. 27 شاگرد دارد؛ پایه اول و دوم که از همهشان راضی است اما وقتی حرف از نورا و لیلا میشود، انگار با هیجان بیشتری حرف میزند: (نمیدانید این دو دختر چقدر با استعدادند، یک بار هم نشد امتحان بگیرم و کمتر از 20 بگیرند. شرط ورود به کلاسهای حرفه آموزی این مؤسسه، شرکت در کلاسهای سواد آموزی است. برای یادگیری آرایشگری و خیاطی هم باید اول سواد داشت. این 2 دختر با این همه سختی هیچ وقت برای آموختن، خم به ابرو نیاوردهاند.) سعید پسر کوچک زینب در کلاس، این ور و آن ور میدود. لیلا با لبخندی به او اشاره میکند: (برایم مهم نیست بچهاش را سر کلاس میآورد، طفلک چارهای ندارد. مهم این است که با همین شرایط درس میخواند.)
مینا حرفهایش را با آهی ادامه میدهد: (همیشه آرزویم بود مدرسه بروم. کوچک بودم، میدیدیم همه مدرسه میروند و مدام از خودم میپرسیدم چرا همه میروند و من نمیروم؟ مگر من چی کم دارم؟ سه برادر و خواهر کوچکمان مدرسه میروند. آنقدر به پدرم پیله کردیم که آنها را اجازه داد.)
مینا و نورا قربانی شدند تا برادرها و خواهرشان درس بخوانند. پدری که 20 سال است اعتیاد دارد و بار سنگین زندگی را به دوش دخترها و همسرش انداخته، 2 دختر جوان را مجبور کرده تا در خانه جوراب بستهبندی کنند. کار خانگی سخت، طاقتفرسا و پرفرسایش با درآمد پایین. مسئولان انجمن برایم میگویند بیشتر زنان و کودکان درگیر همین کارها هستند؛ بستهبندی جوراب، شکر، سرهمبندی اسباب بازی و...
حرف به اینجا که میرسد نورا هم سر درد دلش باز میشود. کاپشن صورتی تنش کرده و لاغر و ظریف است: (یک مرد توی خانه داریم او هم این جوری. مادرمان هم که مریض است. ناراحتی ریه دارد. بارها از پدرم خواست بگذارد ما درس بخوانیم. مدام میگفت بگذار یک چیزی یاد بگیرند، بزرگ شدند یک کاری از دستشان بر بیاید.)
نورا و مینا بجز ساعتی که به کلاس سوادآموزی میآیند در خانه از صبح تا شب جوراب بستهبندی میکنند اما بستهبندی جوراب به این سادگیها هم نیست. باید جورابها را با یک اتوی مخصوص که بخار غلیظی دارد صاف کنند و بعد بستهبندی کنند. به خاطر بیماری مادرشان پخت و پز هم با آنهاست با این همه هیچکدام از این کارها خستهشان نمیکند و در کنار این همه کار با اشتیاق درس میخوانند. آنچه کلافهشان کرده اعتیاد پدر است. پدری که بعد از 9 بار ترک باز هم بیخیال اعتیاد نشده. دود همین مواد و بخار اتو، ریههای مادر 36 سالهشان را نابود کرده. میگویند پدرشان از شیشههایی که شبیه لامپ است، دست میگیرد و دود میکند و دود میکند. درآمد بستهبندی جوراب ماهی 500 هزار تومان است. یک خانواده هفت نفری و فقط 500 هزار تومان درآمد. مینا با غمی واضح در صدایش میگوید: (چند روز پیش مادرم از پدر پرسید بالاخره کی ترک میکنی؟ پدر جواب داد، وقتی بمیرم.)
دخترها حالا تنها نقطه امیدشان این مؤسسه است. امیدوارند دیپلم بگیرند و آرایشگری و خیاطی یا شاید چرم دوزی یاد بگیرند تا خانوادهشان خوشبخت باشد. تنها آرزویشان همین است. کلاس روبهرو کلاس آرایشگری است. خانمها با سر و صدا کوتاه کردن مو یاد میگیرند.
زیبا 34 ساله هم از اهالی افغانستان است، وقتی طالبان در مزارشریف خانهشان را آتش زد و پاهای شوهرش آسیب جدی دید، به ایران آمدند. همسرش الان توی یک مغازه پارچه فروشی اطراف میدان مولوی کار میکند. چادرش را روی سرش جابه جا میکند و میگوید: (پسر 18 سالهام به همین خاطر تا چهارم مدرسه ماند. خرج مصرف نداشتیم. الان خیاطی میکند و کمک خرج ماست. من هم دیگر از کنج خانه خسته شدم. خیاطی دوست دارم. سواد یاد بگیرم میروم سراغ خیاطی.)
گوهر 31 ساله هم از زندگیاش گله و شکایت دارد، شوهرش در کار بستهبندی شکر است. روزی 25 تا 30 هزار تومان درآمد دارد و چرخ زندگیشان به سختی میگذرد: (پسرم اینجا کلاس ریاضی میآمد، گفتم من هم بیایم و چیزی یاد بگیرم. دوست دارم کار کنم اما در موقعیتی نیستم پسرها را تنها بگذارم. وضع محله طوری نیست بچهها بروند و توی خیابون بازی کنند.) شوهرش در جنگ با طالبان آسیب دیده و نمیتواند کارهای سنگین کند: (در کابل زندگیمان سختتر هم بود؛ آب و برق درست حسابی نداشتیم. حداقل اینجا خیالمان راحت است امنیت داریم.)
مونا دهقان که نزدیک به یک سال و نیم است مؤسسه مهرتاک را تأسیس کرده، درباره مشکلات و مسائل ساکنان این منطقه بیشتر توضیح میدهد: (در منطقه مولوی و دروازه غار، فقر و اعتیاد بیداد میکند و به تبع آن بیکاری والدین هم خیلی زیاد است. تراکم جمعیت و تعداد بچههای خانوادهها هم زیاد است. وقتی کار را شروع کردیم تصمیم گرفتیم روی آموزش کار کنیم و نه تولید. پس حرفه آموزی و سواد آموزی را شروع کردیم. لازمه شرکت در هر کلاس ما این است که هر داوطلب ابتدا در کلاسهای سواد آموزی شرکت کند و بعد حرفه آموزی کند. حرفه آموزی با کلاسهای خیاطی، آرایشگری و بافت دنبال میشود. یعنی فعالیتهایی که خانمها با آن بتوانند در خانه هم کسب درآمد کنند و به هر دلیلی اگر والدین یا همسران اجازه ندادند بیرون از محیط خانه کار کنند، درون خانه هم درآمدزایی داشته باشند.) مونا میگوید بعد از اینکه حرفه آموزی و سواد آموزی را در انجمن تشکیل دادند، متوجه شدند خیلی از داوطلبانشان از نظر روحی آسیب دیدهاند و برای همین به فکر تشکیل کلاسهای مشاوره افتادند: (اتفاقهایی که دراین محله میافتد ایجاد خشونت میکند. برای همین کارگاه کنترل خشم و ارتباط با کودک، همسر و مشاورههای گروهی و فردی را تشکیل دادیم. برای مشاوره راضی کردن مردان و پدران کمی دشوار بود اما وقتی با کودکان، کار میکنی نمیتوانی خانوادهها را در نظر نگیری و اگر هر کدام را در نظر نگیری مثل آب درهاون کوبیدن است.)
ساعت از دوازده ظهر گذشته و حالا نوبت بچههاست که به مؤسسه بیایند. اغب یا بدسرپرستند یا کودک کار. یکی از پسر بچهها در حیاط مؤسسه، ادای گیتار زدن در میآورد. میگویند در موسیقی استعداد خوبی دارد. بچهها اول از همه سراغ دفتر کوچک سمت چپ حیاط میروند و با مربیها سلام و احوالپرسی میکنند. کلاس موسیقی، فیزیک، ریاضی و زبان هر روز اینجا برقرار است. مؤسسه، حسابی شلوغ و پر سر و صدا شده.
مونا دهقان با صبر و حوصله زیاد با تک تک بچهها حرف میزند و آنها را راهی کلاسشان میکند و میگوید امیدوارم آنچه در این بچهها بالقوه هست شناسایی شود و بتوانیم خود واقعیشان را بشناسیم. حق آنهاست که زندگی بهتری داشته باشند.
منبع:ایران
لینک مطلب: https://www.ansarpress.com/farsi/5941
تگ ها: